به گزارش سفیرافلاک، بارها کلمه «سینه مُلا» را از بزرگان و ریشسفیدان شنیده بودم، فردی که بدون مدرسه و معلم سواد بیاموزد؛ امروز فرصتی پیش آمد تا با شخصی که نهتنها خواندن و نوشتن را بدون مکتب رفتن آموخته است، بلکه تاکنون چندین جلد کتاب هم چاپ کرده است، آشنا شوم.
احمدشاهوردی از زمان انقلاب میگوید و علاقهای که به امام خمینی(ره) داشته است؛ در زمان ورود امام به ایران، نخستین شعرش را برای امام امت میسراید و پساز آن برای هر وقایع این مرزوبوم شعری سروده است.
با آمدن نام شهید سلیمانی اشک در چشمانش حلقه میزند، میگوید قلبش برای شهادت سردار به درد آمده است و برای تسلای دل خود از این غم بزرگ نیز شعر میسراید.

وی متولد ۱۳۱۹ و در روستای دلیآباد بروجرد به دنیا آمده است، خیلی کوچک بوده که پدرش را از دست میدهد، او گذری به ایام کودکیاش میزند و بیان میکند: پدرم روی زمینهای مردم کار میکرد و تنگدست بود ، سه برادر بودیم که یکی از برادرانم فوت کرده است.
از کودکی تنها خاطرهای که به یاد دارم کار کردن بوده است؛ پدر که نباشد، دیگر فرزندان میشوند نانآور خانه. من و برادرانم از همان ابتدا کارمان را با کشاورزی و چوپانی آغاز کردیم.
آن زمان مدرسه نبود، مکتبی هم در کار نبود، یک مُلایی بود که از مردم گندم میگرفت و به بچههایشان الفبا یاد میداد، هرکسی دستش به دهنش میرسید، بچهاش را میفرستاد نزد مُلا تا خواندن و نوشتن یاد بگیرد.
چند تا از دوستانم نزد مُلا میرفتند و کتابت میکردند، شب که بیکار و دور هم جمع میشدیم، باهم درس آن روز را مرور میکردند.
یادم میآید یک زمین خاکی بود، بچهها روی زمین شکل الفبا را میکشیدند و هجی میکردند، لحن گفتنشان شیرین بود و من هم علاقهمند شدم و با دقت گوش میکردم و نوشتههای روی خاک را به ذهن میسپردم، با مرور زمان من هم الفبا را یاد گرفتم و مدام برای خودم تکرار میکردم.
وقتی میآمدم خانه و خانوادهام میدیدند که سواد یاد گرفتم، خیلی خوشحال میشدند، یک روز مادرم برای همسایهها تعریف میکند که پسرم خواندن و نوشتن یاد گرفته و فردای آن روز از اهالی محل به درب منزلمان آمدند تا به فرزندانشان سواد یاد دهم، اینگونه شد که الفبایی را که آموخته بودم را به دیگران آموزش میدادم. بعدها از کتابخانه دلیآباد کتاب میگرفتم و برای اهالی روستا شبها شاهنامه میخواندم.
حکایت شعر گفتن من ماجرا دارد، زمزمههایی از پیروزی انقلاب به شهر و روستای ما رسیده بود، دورادور شنیده بودم که سیدی از اولاد پیغمبر(ص) با پهلوی مخالف است و قصد براندازی شاه را دارد، اما چهره امام را ندیده و صدایش را نشنیده بودم.
چند شبی قبل از ورود امام خمینی (ره) به کشور، سیدی را در خواب دیدم که گلایه میکرد چرا برای انقلاب شعر نمیخوانی، وقتی نامش را پرسیدم، گفت طالقانی هستم و میخواهم که برای انقلاب شهر بخوانی و من در خواب اصرار میکردم بلد نیستم و تاکنون شعری نخواندهام.
چند روزی گذشت و من مدام به خوابم فکر میکردم، تا اینکه روز ورود امام خمینی (ره) به میهن اسلامی فرارسید، چنان ذوقزده بودم که چند بیتی را همان لحظه سرودم و از اسامی دخترانم که اطرافم بودند در شعرم استفاده کرده بودم.
مدام کتاب میخواندم، درراه خواندن و نوشتن خیلی رنج کشیدم، چون کلاس خاصی نرفته و مدرک تحصیلی نداشتم، واژهها را خیلی بلد نبودم، بارها کلمات را در ذهنم تغییر میدادم تا به ابیات خوبی برسم.

کتابی که به زبان فارسی نوشتم شامل تمامی شعرهایی است که از اول انقلاب تاکنون سرودهام که ۳ هزار و ۱۴۴ بیت دارد.
کتاب دیگرم که مختص شعرهای لکی و لری است، ۱۶۰۰ بیت دارد و هر دو با هزینه شخصی چاپشدهاند.
نوجوان و جوان که بودم برای کارگری به تهران رفتم، چند سالی آنجا کارکردم و بعد شاگرد شوفر شدم، گواهینامهام را که گرفتم یک تاکسی خریدم و در شهر بروجرد کارکردم تا اینکه بازنشسته شدم.
هیچگاه در بحث شاعری کسب درآمد نکردم، انتظاری هم تا این لحظه از هیچکسی نداشتم، چراکه برای انقلاب شعر گفتم و اجر این کار معنوی را نمیخواستم با مادیات کم کنم، بااینکه راننده بودم و وضع مالی خوبی نداشته و ندارم، اما هزینه انتشاراتی برای چاپ کتابهایم را خودم پرداخت کردم.
انتهای پیام/
Tuesday, 31 January , 2023